شعر معاصر

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

پیوسته شادزی که دلی شاد می‌کنی

 

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود

این مرغ پر شکسته که آزاد می‌کنی

 

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

 

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟

ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

 

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

 

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

ای ماه شبی مونس خلوتگه ما باش
در آینه ی اهل نظر چهره نما باش


کار دل ما بین که گره در گره افتاد
گیسو بگشا و بنشین، کارگشا باش


جامی ز لب خویش به مستان غمت بخش
گو کام دل سوخته ای چند روا باش


ای روح مسیحا نفسی درنی ما دم
در سینه یاین خالی خاموش نوا باش


چشمم چو قدح بر لب نوشت نگران است
ای ساقی سرمست شبی نیز مرا باش


مستیم و ندانیم شب از چند گذشته ست
پرکن قدحی دیگر و بی چون و چرا باش


ای دل ز سر زلف بتان کار بیاموز
با این همه زنجیر به رقص ای و رها باش


چون خال که بر کنج لب یار خوش افتاد
ای نکته تو هم در دهن دوست بجا باش


ایینه ی ما زنگ کدورت نپذیرد
ای غم به رخ سایه سرشکی ز صفا باش


تا زنده دلان داروی دل از تو بجویند
ای شعر دل انگیز همان مهرگیا باش.

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

می روم حسرت دریای مرا دفن کنید

اهل دیـــروزم و فردای مرا دفـن کنید

 

لـحدم را بگذارید بــــه روی لـحدم

شـال ابریشم لیلای مرا دفن کنید

 

ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند

وقت تنـــگ است بخـــــارای مرا دفن کنید

 

صخره ام،صخره که دلتا شده از سیلی رود

دل که خـوب است فقط "تا"ی مرا دفن کنید

 

تا پر از روسری و سیب شود شهر شما

زیــــر این خاک غــزل های مرا دفن کنید

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰
 
ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکره الاولیا ست
 
مثنوی معنوی‌ست قصه ما که در آن
آخر هر ماجرا اول یک ماجراست
 
در صف قند و شکر زندگی‌ام تلخ شد
قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست
 
بوسه گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخت خط لبت استواست
 
باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت
شکر خدا که دلم گمشده در راه راست
 
ای نه چنین نه چنان در دل من همچنان
عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست
  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها


حضور ما را
به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از آن ندانیم

من و تو بیدار و
محو دیدار

سبک تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما


ترانه ای بر لبان بادیم


به تن همه شرم و شوخ ماندن

 به جان جویان


ندانم از دور و دور دستان


نسیم لرزان بال مرغی ست


و یا پیام از ستاره ای دور


که می کشاند


بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را


درین خموشی و پرده پوشی

به گوش آفاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی


که واژه های برهنه امشب


نوشته بر خاک و خار و خارا


چه زاد راهی به از رهایی


شبی چنان سرخوش و گوارا


درین شب پای مانده در قیر


ستاره سنگین و پا به زنجیر


کرانه لرزان در ابر خونین


تو دانی آری


تو دانی آری


دلم ازین تنگنا گرفته


بگو به باران


ببارد امشب


بشوید از رخ


غبار این کوچه باغ ها را


که در زلالش سحر بجوید


ز بی کران ها


حضور ما را

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

چشم های تو درشت بودند با مژه های زیبا

            و صورت گرد تو

            مثل کاسه ی ماه بود

            و پاهایت که می آمدند تا مرا در گوشه ای پیدا کنند

            مرا چون واشری، چون لبه ی ریش ریش فرش

            یا «پلنگی از کار افتاده»

 

            چشم های تو مهربان بودند

            دهانت مهربان بود

            و گنجشک ها واقعا می آمدند

            از گوشه ی لبت آب می خوردند.

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

    

 

تو را در کوهستان به خاطر می آورم

      به هنگام در به دریِ باد

      وقتی پلی را از جا می کند

 

      در اتاقی کوچک،  به اندازه‌ی کف دست

      و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است.

 

      تو را به هنگام باریدن باران

      -حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند-

 

      تو را در مه

      وقتی که به رود نزدیک می شود

      چون پیغامی خونین به خاطر می آورم

      و سنگ‌ها

      سعی می کنند خونت را پنهان کنند.

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

باد / شمس لنگرودی

باد

بر کلمات من می چرخد

غبار حروف را پاک می کند

می بیند نیستی.

 

این گونه که او پرسه زنان دور می شود

بر می گردد

برف در دهانم خواهد ریخت.

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

شبانه/ احمد شاملو

 

عشق

خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشسته

چرا که آنان اکنون هردو خفته اند

در این سوی بستر

مردی

وزنی

در آنسوی

تند بادی بر درگاه و

تند باری بر بام

مردی و زنی خفته

ودر انتظار تکرار و حدوث

عشقی خسته

heart

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

مرگ/ لیلا کردبچه

 

 

تنها دری است

که تا به تو فکر می کنم باز می شود

و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است

و بعد

طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را

به کدام سقف بیاویزم

و تیغ

یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری

مرگ

چیزی شبیه دست های من است

که حتی با ده انگشت نمی توانند

یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند

و چیزی شبیه صدایم

که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند

و چه انتظار بزرگی است

اینکه بدانی

پشت هر "دوستت دارم" چقدر دوستت دارم

اینکه بدانی

چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم

که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست

و هر روز

جنازه ی تازه ای در من کشف می کند

  • علی اکبری