شعر معاصر

۴ مطلب با موضوع «شعرهای مهدی موسوی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 

 

سقوط تشتک نوشابه، نگاه خسته ی همراهی

تو عاشقانه نمی خواهم! من عاشقانه نمی خواهی!

 

عبور تند خیابان از دو لنز و یک کت و یک شلوار

عبور تیرکمان از یک ستاره ی مثلاً واهی

 

و خانه ای پر از آیینه... و دود، دود، کشیدن، دود

و پرده های بدون اسم... و کودکان سرِ راهی

 

صدای ملتهب یک ضبط... صدای منتظر دریا

و شهر زنده ی با خانم... و آب مرده ی بی ماهی

 

بقرص گیجی روزت را که می تو را که نفهمیدند!

چه هیچ خیس نمی فهمی چه هیچ هیچ شماها هی...!!

 

زنی که گم شده از دیروز، زنی که گم شده از فردا

چه عصر دلتنگِ سختی! چه صبح پیرِ جانکاهی!

 

تو را به سمت خودش می برد دهان سرد خیابانت

چه انتخاب پر از میلی، چه هرزه رفتن دلخواهی

 

سقوط شیشه ی بی الکل، بهار، پنجره،استفراغ!

دلت گرفته از این دنیا، دلت برای خودت گاهی...

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

سگ بزن روی مستی اعصاب

شب ِ این جمع را خراب بکن

جبر با احتمال ِ صد در صد

روی من واقعا حساب بکن!

 

گریه کن باز و «داریوش» بخوان

خفه کن رقص و پایکوبی را

تا که «فریاد زیر آب» شویم

طعم ِ ته مانده های خوبی را

 

توی زیبایی ات شعار بده

موی تب کرده را به باد بریز

عرق کارگر شو قبل از مزد!

اوّلین پیک را زیاد بریز

 

با همه مثل آفتاب بخواب

اهل عصیان ِ توی عصیان باش

شام را در کنار گرگ بخور

خار ِ در چشم ِ گوسفندان باش

 

روی من واقعا حساب بکن

حل شو در استکان، «چرا»یت را

مخفی ام پشت عینک دودی

جنبش ِ سبز ِ چشم هایت را

 

دود سیگار باش و سیگاری

دست ها را بمال بر سقف ِ ...

گیج و دیوانه وار ارضا شو

توی یک ارتباط بی وقفه

 

سبز شو مثل برگ های لجوج

توی تهران ِ تا ابد دودی

فکر کن من، توام!... تو، من هستی...

درک کن عاشق جنون بودی!

 

چشم را خیره کن به این گلّه

سگ شو از خشم ِ آن دو تا برّاق

با زمین و زمان و مضمونش

حرفت این بود و هست: استفراغ!

 

قایمم کن ته ِ عروسک هات

شهر، آدم بزرگ هم دارد

زوزه سر کن به شوق همراهیم

بیشه جز موش، گرگ هم دارد!

 

مشت ها را بکوب بر دنیا

که کسی ریده توی اعصابت

خنده ای باش مثل پیروزی

جلوی چشم های قصّابت

 

توی زنجیر هم نمی خواهم

پیش ِ آدم فروش گریه کنیم

بغلم کن «شقایق» غمگین

تا که با «داریوش» گریه کنیم

 

گریه کن مثل انتخاب جنون

گریه هایی که از سر ِ شادی ست

آخرین پیک را زیاد بریز

لذت ِ محض، رمز آزادی ست...

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

گاو، موجود نیمه خوشبختی ست

جفت دارد، کمی علف دارد!

دست سلّاخ چیز برّاقی ست

که به این زندگی شرف دارد

 

عشق، بیماری غم انگیزی ست

جمع یک عضو ج.نـ.سی و عادت

خنده در چند خانه ی دلگیر

گریه با تیک تاک یک ساعت

 

مرگ، اسمی ست شکل یک چاقو

بر سر گاو نیمه خوشبختم

عشق، یک اسم دیگر از آن است

که نشسته ست داخل تختم

 

زندگی بچّه ای بدون توپ

گیج، در یک زمین خاکی بود

باختن بی مسابقه، بی هیچ!

زندگی چیز دردناکی بود

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

عقاب عاشق خانه! بدون پر برگشت

غریب رفت، غریبانه تر پدر برگشت

 

رسید و دستش را، رو ی زنگ خانه گذاشت

طلوع کرد دوباره ستاره ای که نداشت!

 

دوید مادر و در چشم های او نِگریست

-«سلام... » بعد درآن بازوان خسته گریست

 

که تشنه است کویری که در تنش دارد

که هفت سال و دو ماه است که عطش دارد

 

«کدام سِحر، کدامین خزان اسیرت کرد

کدام برف به مویت نشست و پیرت کرد

 

که هفت سال غم انگیز بی صدا بودی

چقدر خواندمت امّا... بگو کجا بودی؟!

 

همینکه چشم گشودم به... مرد خانه نبود

رسید نامه ات امّا... نه! عاشقانه نبود

 

حدیث غمزه ی لیلا و مرگ مجنون بود

رسید نامه ات امّا وصیّت خون بود

 

نگاه کن پسرت را که شکل درد شده

ک هفت سال شکست ست تا که مرد شده!

 

که رفت شوکت خورشید و سایه ها ماندند

تو کوچ کردی و با ما کنایه ها ماندند

 

که هیچ حرف جدیدی به غیر غم نزدیم

فقط کنایه شنیدیم و -آه!- دم نزدیم

 

نمرده بودی و پر می زدند کرکس ها

به خواستگاری من آمدند ناکس ها!

 

شکنجه دیدی و اینجا از عافیت گفتند

نمرده بودی و صد بار تسلیت گفتند

 

تمام شهر گرفتار ترس و بیم شدند

تو زنده بودی و این بچّه ها یتیم شدند

 

هر آنکه ماند گرفتار واژه ی «خود » شد

تو رفتی از برِ ما و هر آنچه می شد، شد!!

 

به باد طعنه گرفتند کار مَردَم را

سکوت کردم و خوردم صدای دردم را

 

منی که مونس رنج دقایقت بودم

سکوت کردم و ماندم... که عاشقت بودم!! »

 

نگاه کردم و دیدم پدر سرش خم بود

نه! غم نداشت، پدر واقعاً خود غم بود!!

 

پدر شکستن ابری میان هق هق بود

پدر اگرچه غریبه، هنوز عاشق بود

  • علی اکبری