شعر معاصر

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد


شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم

از همین دور ولــی روی تو را می بوسم

 

گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم

گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم

 

خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو

با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم

 

ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه

من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟

 

این غزل حامل پیغام خصوصی من است

مهـــربان باشی با قاصدک مخصوصـــم !

 

گـــر چــــه تکرار نبـــاید بکنـم قافیــــه را

به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم-

 

بـار دیگــر مـی گویـــــم تا یادت نرود

مهربان باشی با قاصدک مخصوصم

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

شعری از فرخی یزدی

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود

 

پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود

 
گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود


روزیکه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم که خبرها همه از بی خبری بود


بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود

 

دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

زمزمه عشق

با زمزمه ای زعشق لبریز شدی
تو نیز شهید خشم چنگیز شدی
در برکه ای از نور فرو رفتی، آه!
خورشید نبودی، گلم، آن نیز شدی

 

تن زخمی

یک زمزمه از عشق به لب هایت بود
خورشید چراغ راه شب هایت بود
در لایه ای از مرگ تو را پیچیدند
آن شب که تنت ، زخمی تب هایت بود

 

راز

او راز نگاه خسته را می دانست
منظور دل شکسته را می دانست
در موسم پرواز، تماشایی دوست
تفسیر دو بال بسته را می دانست

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را

کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را

 

تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس

زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را

 

غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

 

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

 

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را

 

گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است

کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را

 

شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی

گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را

 

چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم

از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را

 

چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست

آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را

 

ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد

رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

1

زنبیل پراز ترانه در دستش بود

یک نامه ی عاشقانه در دستش بود

ختم صلوات داشت باران انگار

تسبیح هزار دانه در دستش بود

 

2

بردشت که جویبار را می دوزی

بر کوه که آبشار را می دوزی

باران نخ و سوزنی است در دستانت

بر روی زمین بهار را می دوزی

 

3

من نام کسی نخوانده ام الا تو

با هیچ کسی نمانده ام الا تو

عید آمد و من خانه تکانی کردم

از دل همه را تکانده ام الا تو

 

4

یک جام پراز شراب دستت باشد

تا حال من خراب دستت باشد

این چند هزارمین شب بی خوابی است

 ای عشق فقط حساب دستت باشد

 

5

در اوج یقین اگرچه تردیدی هست

در هر قفسی کلید امیدی هست

چشمک زدن ستاره در شب یعنی

توی چمدان ماه خورشیدی هست

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

جز دل که گیرد جای من، جز من که گیرد جای دل

گر دل بمیرد وای من، گر من بمیرم وای دل

 

ای آه شبرو کیستی؟ دود دل من نیستی

گر نیستی، پس چیستی؟ ای همدم شب های من

 

خورشید با این تاب و تب، آهی ست جانسوزم به لب

آه ستاره، آه شب، آه سحرپیمای من

 

صبح است در لبخند او با نغمه ی دلبند او

لعل سحر پیوند او، مهر جهان آرای من

 

خیزد جدا از لعل وی، ناله ز هر بندم چو نی

جان می تراود همچو می، از چشم خون پالای دل

 

می جوشدم از دل برون، با آه اشکی لاله گون

اشکی نه، آهی نه، که خون، می جوشد از مینای دل

 

شب می خرامد بی طرب، دل می تپد با تاب و تب

اینک نوای پای شب، آنک نوای پای دل

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

گاهی / لیلا کردبچه

گاهی

کسی که از دور شبیه نقطه‌ای‌ست

خواب ایستگاه‌های متروک را برمی‌آشوبد

چشمان‌ات را می‌بندی و خیره می‌شوی

به وسعتی سیاه

که در چمدان کوچک مردی جا شده است

هیس!

صدایی که نمی‌شنوید

صدای پای کسی‌ست

که روزی تمام ایستگاه‌های جهان را

کنار همین شعر جاگذاشت

کنار زنی که هنوز کشیده‌ی انگشتان‌اش را

به دوردست‌ها نشان می‌دهد

به نقطه‌ای که گاهی از دور

شبیه کسی‌ست 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
هان، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام
قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند
پاک می‌روبند

  • علی اکبری