شعر معاصر

  • ۰
  • ۰

صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را

کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را

 

تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس

زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را

 

غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

 

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

 

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را

 

گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است

کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را

 

شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی

گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را

 

چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم

از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را

 

چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست

آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را

 

ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد

رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را

  • ۹۹/۰۶/۲۶
  • علی اکبری

امیرخسرو دهلوی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی