شعر معاصر

۵ مطلب با موضوع «شعرهای هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ای ماه شبی مونس خلوتگه ما باش
در آینه ی اهل نظر چهره نما باش


کار دل ما بین که گره در گره افتاد
گیسو بگشا و بنشین، کارگشا باش


جامی ز لب خویش به مستان غمت بخش
گو کام دل سوخته ای چند روا باش


ای روح مسیحا نفسی درنی ما دم
در سینه یاین خالی خاموش نوا باش


چشمم چو قدح بر لب نوشت نگران است
ای ساقی سرمست شبی نیز مرا باش


مستیم و ندانیم شب از چند گذشته ست
پرکن قدحی دیگر و بی چون و چرا باش


ای دل ز سر زلف بتان کار بیاموز
با این همه زنجیر به رقص ای و رها باش


چون خال که بر کنج لب یار خوش افتاد
ای نکته تو هم در دهن دوست بجا باش


ایینه ی ما زنگ کدورت نپذیرد
ای غم به رخ سایه سرشکی ز صفا باش


تا زنده دلان داروی دل از تو بجویند
ای شعر دل انگیز همان مهرگیا باش.

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

چه فکر میکنی

که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی

 در این خراب ریخته

که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی

 چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب

در کبود دره ‌های آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با کدام باد میروی

چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمی شود

 تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هرقدم نشان نقش پای توست

در این درشت نای دیو لاخ

زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست

 چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سربلند

زهی که کوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه کن هنوز ان بلند دور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

 چه فکر میکنی

جهان چو ابگینه شکسته ایست

 که سرو راست هم در او

شکسته مینماید

چنان نشسته کوه

در کمین این غروب تنگ

 که راه

بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

 زنده باش

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته عشق از پی هوس نرود
 

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
 

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
 

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
 

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
 

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
 

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
 

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

 

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

هوشنگ ابتهاج

 

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
 وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

 

گر سوختنم باید افروختنم باید
 ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

 

 صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم

 

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
 صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

 

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

 

 چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

 

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
 زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

هوشنگ ابتهاج 

 

دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

  • علی اکبری