شعر معاصر

۳ مطلب با موضوع «شعرهای حافظ شیرازی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را

 

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

 

من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 

بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

 

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

 

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

حافظ/

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می رسم اینک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین

گو درنظر آصف جمشید مکان باش

  • علی اکبری