شعر معاصر

۴۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من



شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من



ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

چه فکر میکنی

که بادبان شکسته، زورق به گل نشسته‌ای است زندگی

 در این خراب ریخته

که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی

 چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب

در کبود دره ‌های آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با کدام باد میروی

چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمی شود

 تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هرقدم نشان نقش پای توست

در این درشت نای دیو لاخ

زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست

 چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سربلند

زهی که کوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه کن هنوز ان بلند دور

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

 چه فکر میکنی

جهان چو ابگینه شکسته ایست

 که سرو راست هم در او

شکسته مینماید

چنان نشسته کوه

در کمین این غروب تنگ

 که راه

بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

 زنده باش

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

می خواهم تو را بکشم

اما

چاقو را در سینه‌ی خود فرو می کنم

 

تو کشته خواهی شد

یا من؟

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

با تو از خویش نخواندم- که مجابت نکنم

خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

 

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن

تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

 

دستی از دور به هرم غزلم داشته باش

که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

 

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست

سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

 

فصلها حوصله سوزند.-بپرهیز- که تا

فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

 

هرکسی خاطره ای داشت- گرفت از من و رفت

تو بیندیش- که تا بیهده قابت نکنم

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

 

سقوط تشتک نوشابه، نگاه خسته ی همراهی

تو عاشقانه نمی خواهم! من عاشقانه نمی خواهی!

 

عبور تند خیابان از دو لنز و یک کت و یک شلوار

عبور تیرکمان از یک ستاره ی مثلاً واهی

 

و خانه ای پر از آیینه... و دود، دود، کشیدن، دود

و پرده های بدون اسم... و کودکان سرِ راهی

 

صدای ملتهب یک ضبط... صدای منتظر دریا

و شهر زنده ی با خانم... و آب مرده ی بی ماهی

 

بقرص گیجی روزت را که می تو را که نفهمیدند!

چه هیچ خیس نمی فهمی چه هیچ هیچ شماها هی...!!

 

زنی که گم شده از دیروز، زنی که گم شده از فردا

چه عصر دلتنگِ سختی! چه صبح پیرِ جانکاهی!

 

تو را به سمت خودش می برد دهان سرد خیابانت

چه انتخاب پر از میلی، چه هرزه رفتن دلخواهی

 

سقوط شیشه ی بی الکل، بهار، پنجره،استفراغ!

دلت گرفته از این دنیا، دلت برای خودت گاهی...

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی

هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

منبع عکس:ایسنا

 

خیلی زرنگید

چپ و راست تشویقم می‌کنید

نیچه بخوانم، سمفونی گوش بدهم

نقاشی اجق وجق ببینم

و هیچ چیزی را تأیید نکنم

بعد بروید بنشینید

پشت سرم صفحه بگذارید

فلانی هم روشنفکر شده است

کور خوانده‌اید

روشنفکر، جد و آبادتونه!

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

منبع عکس: تسنیم

 

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

 

خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که می برد سر بی بدنش را

 

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد

با خار عوض کرد گل پیرهنش را

 

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد

شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

 

آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

 

خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را

 

این شعر از کتاب "ضد" انتخاب شده است.

 

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته عشق از پی هوس نرود
 

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
 

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
 

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
 

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
 

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
 

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
 

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

 

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

هوشنگ ابتهاج

 

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
 وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

 

گر سوختنم باید افروختنم باید
 ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

 

 صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم

 

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
 صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

 

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

 

 چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

 

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
 زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

 

  • علی اکبری