شعر معاصر

۴ مطلب با موضوع «شعرهای شفیعی کدکنی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها


حضور ما را
به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از آن ندانیم

من و تو بیدار و
محو دیدار

سبک تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما


ترانه ای بر لبان بادیم


به تن همه شرم و شوخ ماندن

 به جان جویان


ندانم از دور و دور دستان


نسیم لرزان بال مرغی ست


و یا پیام از ستاره ای دور


که می کشاند


بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را


درین خموشی و پرده پوشی

به گوش آفاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی


که واژه های برهنه امشب


نوشته بر خاک و خار و خارا


چه زاد راهی به از رهایی


شبی چنان سرخوش و گوارا


درین شب پای مانده در قیر


ستاره سنگین و پا به زنجیر


کرانه لرزان در ابر خونین


تو دانی آری


تو دانی آری


دلم ازین تنگنا گرفته


بگو به باران


ببارد امشب


بشوید از رخ


غبار این کوچه باغ ها را


که در زلالش سحر بجوید


ز بی کران ها


حضور ما را

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰


بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
‌ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو می‌آیی و
باران در رکابت
 مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت
 شمیم و شرم شبگیران
 و لبخند جوانه‌ها
که می‌رویند از تنواره‌ی پیران
تو می‌آیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می‌خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق‌ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
 در رهگذر خود
 نخواهی دید

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

 

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی


تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی


صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی


بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی


از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

 

  • علی اکبری