شعر معاصر

۴ مطلب با موضوع «شعرهای فاضل نظری» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

منبع عکس: تسنیم

 

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

 

خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که می برد سر بی بدنش را

 

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد

با خار عوض کرد گل پیرهنش را

 

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد

شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

 

آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

 

خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را

 

این شعر از کتاب "ضد" انتخاب شده است.

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده‌ام، هیچ کس کنارم نیست

 

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می‌شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده‌ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

 

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

 

broken heartbroken heartbroken heart

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

 

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

 

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم

که هر چه زهر به خود می دهم، نمی میرم

 

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع

به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

 

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

 

درخت سوخته ای در کنار رودم من

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

 

#فاضل_نظری

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

 

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

 

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

 

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

 

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

 

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

 

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

 

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت

 

 

  • علی اکبری