شعر معاصر

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا...؟

 

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی...؟

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا...؟

 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست...؟

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا...؟

 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم...؟

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا...؟

 

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار...؟

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا...؟

 

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود...؟

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا...؟

 

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا...؟

 

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند...

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا...؟

 

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین...

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا...؟

 

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر...

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا...؟

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

هوا هوای بهار است وباده باده ی ناب

به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب

 

در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست

که خوش به جان هم افتاده اند آتش وآب

 

فرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهار

مرا به جامی از این آب آتشین در یاب

 

به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش

به بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتاب

 

گل امید من امشب شکفته در بر من

بیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخواب

 

مگر نه خاک ره این خرابه باید شد ؟

بیا که کام بگیریم از این جهان خراب

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم


شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم


بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم


تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم


می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

اگر قرار بود 
هر سقفی فرو بریزد 
آسمان باید
خیلی‌وقت‌پیش فرو می‌ریخت

 
اگر قرار بود 
باد نایستد 
ما که همه بر باد شده بودیم

 
نگران هیچ‌چیز نباش!

تو هنوز زیبایی 
و من هنوز می‌توانم شعر بنویسم 

 

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ

 

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا

 

منصور حلاج آن نهنگ دریا

کز پنبهٔ تن دانهٔ جان کرد جدا

روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد

منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

 

وا فریادا ز عشق وا فریادا

کارم بیکی طرفه نگار افتادا

گر داد من شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

 

گفتی که منم ماه نشابور سرا

ای ماه نشابور نشابور ترا

آن تو ترا و آن ما نیز ترا

با ما بنگویی که خصومت ز چرا

 

هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا

عیب ره مردان نتوان کرد آنرا

تقلید دو سه مقلد بی‌معنی

بدنام کند ره جوانمردان را

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد?

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

چشمانت آرام‌بخش است
به آن‌ها که فکر می‌کنم
خوابم می‌گیرد
انگار شب
از چشمان تو
الهام گرفته است

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌

ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت‌

 

برگشت پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشست‌

یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت‌

 

ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کرده‌ام

در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت‌

 

تقویم را ورق زد دنبال بچگی‌ش

حتی سراغ آلبومش چند بار رفت‌

 

لحظه به لحظه عقربه‌ها تندتر شدند

ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت‌

 

حتی غروب آمد، حتی غروب رفت‌

حتی بهار آمد، حتی بهار رفت‌

 

از صندلی بلند شد و مشت زد به میز

فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت

 

فردا درست ساعت نه‌ ... روزنامه ها؛

یک شاعر روانی زیر قطار رفت‌

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

در سفره‌

مرگ آمده است‌

صدای آمدن دندان بر لقمه‌

همراه با صدای گلوله‌ست‌

که پشت همین میدان‌

در ابتدای همین کوچه‌

بر سینه‌ی جوان تو می‌تازد

و باز می‌کند آنرا همچون سفره‌

و لقمه بغض می‌شود

گلوله می‌شود

گلوی مرا می‌بندد

گلوی من بسته‌ست‌

گلوی من بسته‌ست‌

در سفره‌

مرگ آمده است‌

 

 

  • علی اکبری