امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در «تو»
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین
یک بار
تکرار می شدی!
تکرار...
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در «تو»
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین
یک بار
تکرار می شدی!
تکرار...
به بر و بحر نخواهی دید کسی چنین که منم آتش
دو سوم بدنم آب است، تو سوم بدنم آتش
نهنگ شعلهوری هستم که میتوانم اگر باشی
میان آبیِ اقیانوس محیط را بزنم آتش
چه کرده داغ تو با قلبم که با تپیدن این کوره
رسوخ کرده به جای خون، به پارههای تنم آتش؟
چه کردهای که منِ آرام میان پیلهی ابریشم
چو اژدها شوم و یکسر بریزد از دهنم آتش؟
چه دوزخیست حیات من که روز واقعه هم حتی
بعید نیست که چون ققنوس، برآید از کفنم آتش
نه شیخم و نه ز صنعانم، جوان کافر زنجانم
که چشمِ خیرهسری انداخت میان پیرهنم آتش
زهی زبان پر از قندی، که سوخت جان مرا چندی
نداد آب حیات اما، نهاد در سخنم آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعلههای آبی زیبا
آه
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب میپاشند بر آن، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بودو هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بودو نبودم
همان گونه که رفته است و می رود