شعر معاصر

  • ۰
  • ۰

دوستت دارم

 

و پنهان کردن آسمان

             پشت میله های قفس

                                    آسان نیست .

آن چه که پنهان می ماند خون است

خون است و عسل

که به نیش زنبوری

                   آشکار می شود .

 

دوستت دارم

و نقشه ایی از بهشت را می بینم

                                     دورادور

با دو نهر از عسل

                که کشان کشان

                       خود را به خانه من می رسانند .

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

حافظ/

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می رسم اینک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین

گو درنظر آصف جمشید مکان باش

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰
 زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید:
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم طی نکرده عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر!
به خنده گفت که در انتقام، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به «قم» برسد کار ملک «ری» زار است

اگر به «ری» برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

دردهای من

جامه نیستند

               تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

                         تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

               تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

                                   درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

                                 درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

                           زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

                      پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

            حرف حرف درد را

                                    در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

               با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

       رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

            دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

                    درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

                         از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

بگو چکار کنم؟

 

با فلفلی که طعم فراق می دهد

با دردی که فصل را نمی شناسد

با خونی که بند نمی آید

 

بگو چکار کنم؟

وقتی شادی به دم بادبادکی بند است

و غم چو سنگی

                 مرا در سراشیب یک دره دنبال می کند

دلم شاخه شاتوتی

که باد

            خونش را به در و دیوار پاشیده است

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

جنگلبان چه تقصیری دارد

اره و تبر ارزان شده است

[قطع اش کن ! این شعر دارد شعار می شود]

جنگل پر از ریشه است

هر چند درخت ندارد

(ادامه بده ! این شعار دارد شعر می شود)

دسته ی تبر درخت حرامزاده ای بوده است !

(این را که سال 61 چاپ کردی)

گهواره ، عصا ، کاغذ و مداد از درختان اهلی

دسته ی تبر ، چماغ ، چوبه ی دار و تابوت

از درختان وحشی تهیه می شود

(قطع اش کن ! این شعر دارد چنار می شود !!)

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

سلام علیک، ای نسیم صبا

به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا

نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای

چو مرغ سلیمان گذر بر سبا

نسیمی بیاور ز پیراهنش

که شد پیرهن بر وجودم قبا

اگر یابم از بوی زلفش خبر

نیابد وجودم گزند از وبا

به نزدیک آن دلربا گفتنیست

که ما را کدر کرد سیل از ربا

ز دردش ببین این سرشک چو لعل

روانم برین روی چون کهربا

همین حاصلست اوحد رازی عشق

که خونم هدر کرد و مالم هبا

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

ون گوگ، گوش را برید گذاشت روی چشم

«نقاشی»، دیدنی شد

نیما، زبان را برد گذاشت روی گوش

«شعر»، شنیدنی شد

تو کور و کری، سردبیر چه تقصیری دارد؟!

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

ساده زندگی کردم

 

                   اما مرگم مشکوک به نظر خواهد رسید

پیدایم می‌کنید

با ناخن‌هایم،

             با موهایم و استخوان دلم

که گودالی تاریک را روشن کرده است . 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

زیر این آسمان ابری

به معنای نامش فکر می کند

گل آفتابگردان!

  • علی اکبری