شعر معاصر

  • ۰
  • ۰

 

می خواهم

 

               گوش باد را بگیرم

که این همه

             دور موهایت نپیچد

وبا زندگی ام

                 بازی نکند.

تو هم کاری بکن

مثلا

      دکمه پیراهنت را ببند

مثلا

       دامنت را جمع کن

وفکر کن

            پیاده رو خیس است.

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

حالا که رفته ای، بیا

بیا برویم

بعد مرگت قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

 

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت

 

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است.

heart

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

شلیک هر گلوله خشمی است

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی

yes

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده‌ام، هیچ کس کنارم نیست

 

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می‌شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده‌ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

 

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

 

broken heartbroken heartbroken heart

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

 

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.

هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست

که مزدِ گورکن

از بهای آزادیِ آدمی

افزون باشد.

جُستن

یافتن

و آنگاه

به اختیار برگزیدن

و از خویشتنِ خویش

بارویی پی‌افکندن ــ

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

  • علی اکبری
  • ۱
  • ۰

 

 

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

 

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم

که هر چه زهر به خود می دهم، نمی میرم

 

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع

به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

 

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

 

درخت سوخته ای در کنار رودم من

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

 

#فاضل_نظری

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

 

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

 

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

 

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

 

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

 

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

 

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

 

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

احمد شاملو/ عشق

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

                       ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ

چرا که ترانه ی ما

          ترانه ی بی هوده گی نیست

چرا که عشق

            حرفی بیهوده نیست .

 

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید

به خاطر ِ فردای ما اگر

                  بر ماش منتی ست ؛

چرا که عشق

          خود فرداست

خود همیشه است .

  • علی اکبری