شعر معاصر

  • ۰
  • ۰


بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
‌ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو می‌آیی و
باران در رکابت
 مژده‌ی دیدار و بیداری
تو می‌آیی و همراهت
 شمیم و شرم شبگیران
 و لبخند جوانه‌ها
که می‌رویند از تنواره‌ی پیران
تو می‌آیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می‌خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق‌ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
 در رهگذر خود
 نخواهی دید

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

 

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی


تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی


صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی


بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی


از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

ای بازی زیبای لبت بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فنّ بیان را

ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را

نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را !

عشق تو چه دردی است که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را

کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را

روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه رسان را

خورشید هم از چشم سیاه تو می افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را

یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنانکه به دستت نسپردند عنان را

بر عکس تو می گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را !

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

در دفترِ شعر من ــ این دیوان معمولی ــ
محبوب من ماهی است با چشمان معمولی!

برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر
او نیز چیزی نیست جز انسان معمولی

با پای خود دور از «پری‌دُم»های دریایی
عمری شنا کرده‌ست در یک وان معمولی

محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر
یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی

او جوجه‌تیغی روی پلک خود نچسبانده!
تا نیزه‌ای سازد از آن مژگان معمولی

محبوب من این است و من با سادگی‌هایش
سر می‌کنم در خانه‌ی ارزان معمولی

جای گلستان می‌توان با بوسه‌ای خوش بود
در یک اتاق ساده با گلدان معمولی

با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت
قرآن زرکوب است یا قرآن معمولی

عاشق اگر باشی برای بردن معشوق
اسب سفیدت می‌شود پیکان معمولی

معشوق من پاک است و عشقم پاک اما من...
من کیستم در متن این دوران معمولی؟!

من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم
یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی!

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

جا می‌خورَد از تردی ساق تو پرنده!
ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!-

هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی
هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده!

می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست
بر خوان لبان تو، مربای کشنده!

چون رشته‌ی ابریشم قالیچه‌ی شرقی‌ ست
بر پوست شفاف تو رگ‌های خزنده!

غیر از تو که یک شاخه‌‌ی گل بِین دو سیبی
چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده!؟

لب‌های تو اندوخته‌ی آب حیات است
اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

ای قصه‌ی موعود هزار و یکمین شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده

افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست
از گونه‌ی سرخ تو – پل گریه و خنده -!

عشق تو قماری‌ست که بازنده ندارد
ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده!

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

heartheartheart

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همان‌ گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را

heartheartheart

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن راکه چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه ی درمان‌ها

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

 

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

 

شربتی تلختر از سم فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

 

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

 

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که سم آید ازآن نوش مرا

 

سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

  • علی اکبری