شعر معاصر

  • ۰
  • ۰

 

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد?

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

چشمانت آرام‌بخش است
به آن‌ها که فکر می‌کنم
خوابم می‌گیرد
انگار شب
از چشمان تو
الهام گرفته است

 

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌

ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت‌

 

برگشت پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشست‌

یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت‌

 

ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کرده‌ام

در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت‌

 

تقویم را ورق زد دنبال بچگی‌ش

حتی سراغ آلبومش چند بار رفت‌

 

لحظه به لحظه عقربه‌ها تندتر شدند

ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت‌

 

حتی غروب آمد، حتی غروب رفت‌

حتی بهار آمد، حتی بهار رفت‌

 

از صندلی بلند شد و مشت زد به میز

فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت

 

فردا درست ساعت نه‌ ... روزنامه ها؛

یک شاعر روانی زیر قطار رفت‌

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

در سفره‌

مرگ آمده است‌

صدای آمدن دندان بر لقمه‌

همراه با صدای گلوله‌ست‌

که پشت همین میدان‌

در ابتدای همین کوچه‌

بر سینه‌ی جوان تو می‌تازد

و باز می‌کند آنرا همچون سفره‌

و لقمه بغض می‌شود

گلوله می‌شود

گلوی مرا می‌بندد

گلوی من بسته‌ست‌

گلوی من بسته‌ست‌

در سفره‌

مرگ آمده است‌

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

 

آیین رونمایی از نخستین کتاب شعر جمشید عزیزی شاعر جوان آستارایی (شنبه، 5 مهر) با حضورجمعی از هنرمندان و جامعه فرهنگی آستارا و با رعایت پروتکل های بهداشتی در محوطه اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی این شهرستان برگزار شد.

 

کتاب  "صورتی تر از..."

 

 

 

 

 

 

 

 

در آیین رونمایی از مجموعه شعر « صورتی تر از...» شاپور تشرینی رییس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، هوشنگ مجرب مسئول انجمن شعر و ادب شهریار، شهرام پوررستم شاعر و منتقد ادبی و نورجهان پوراحمدی شاعر و منتقد ادبی به سخنرانی پیرامون این کتاب پرداختند. «صورتی تر از ...» نخستین کتاب شعر جمشید عزیزی شاعر جوان آستارایی می باشد در 90 صفحه منتشر شده است.

این مجموعه شعر در قطع خشتی و شامل 65 شعر نو کوتاه فارسی عاشقانه و اجتماعی سال های 96 تا 99 شاعر آستارایی است. «صورتی تر از ...» را انتشارات ارمغان ارسطو منتشر کرده و به بهای 250 هزار ریال در کتابفروشی ها موجود می باشد.

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

کجــاها را به دنبالت بگـــــــردم شهر خالی را...!؟

دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را

 

نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالــــــــــی را

 

مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را

 

دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن

رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را

 

اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را

 

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را

 

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!

 

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

کاش می دیدم چیست

آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر....

من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد،

رقص شیطانی خواهش را، در آتش سبز

نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست فریدون مشیری

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست؟

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

 

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

 

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

توشه باید ساختن مر راه جان آویز را

 

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین

بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را

 

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را

وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را

 

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود

بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را

 

  • علی اکبری
  • ۰
  • ۰

 

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد


شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

 

 

  • علی اکبری